کد مطلب:235168 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:354

یکی از شب های طول مسیر
مسیر بصره آكنده از تپه های خاكی و شن های روان و خار و خاشاك بود... و به دشت هایی وسیع در نزدیكی شیراز منتهی می شد و زمین های سرسبز و مزرعه هایی وسیع و سلسله كوه هایی از دور نمایان گردید كه تاجی از برف را بر سر داشت.

هنگامی كه خورشید به میانه ی آسمان رسید، كاروان اتراق كرد و امام در حالی كه خدمتگزاران و نوكران بر گردش حلقه زده بودند كنار سفره ی غذا نشست. مردی از اهل بلخ گفت: - سرورم! ای كاش سفره ی دیگری برای این نوكران می گستراندید؟! امام متأثر شد... چگونه انسان برای خود امتیازاتی بی پایه و اساس قائل شود؟ چه چیز باعث شده انسان به این طرز فكر نژاد پرستانه بیندیشد؟ امام می خواست در قلب مخاطب خویش چراغی از محبت را بیفروزد: - برادر! خداوند تبارك و تعالی یكی است و پدر و مادر ما نیز یكی است و پاداش و كیفر نیز براساس اعمال و كردار ماست. امام ایستاد تا اذان بگوید و آنگاه آوایی آرام همچون رودی كه



[ صفحه 92]



آب هایش بر سواحل تشنه جاری می گردد، جریان یافت و آبشار نماز بیرون تراوید. رجاء كه مأموریتی حساس داشت از پشت تپه ای مراقب مردی علوی بود كه از سلاح های جنگی سلاحی جز دعا نداشت و یكبار شنیده بود كه در هنگام وداع با یاران خویش به آنان می گفت: «به سلاح پیامبران مسلح شوید؟ اصحاب گفتند: سلاح پیامبران چیست؟ حضرت فرمود: دعا». [1] .

رجاء پس از عدم توجه به محیط پیرامون خویش متوجه امام گردید. امام به سجده ای طولانی رفته بود. به نزدیك امام رفت تا بشنود امام در سجده ی طولانی خویش چه می گوید. چیزی جز جریانی از شكر و سپاه نشنید. دو واژه كه عشق میان انسان و پروردگار را خلاصه می كند: شكرا لله، صد مرتبه تكرار می شود... بوستان عشقی كه انسان به كردگار خویش تقدیم می كند. هنگامی كه خورشید در دریاچه ی غروب خویش فرورفت و آرامشی وحشت آفرین سرتاسر هستی را فراگرفت، امام در محراب سكوت غرق شد و در عالم هایی دوردست سیر می كرد و از مرزهای هستی كه بی كرانه به نظر می آمد پا را فراتر می نهاد. چشم انداز او در آرامش شب و پوشیده شده به تاریكی شفاف به انسان چنین الهام می كرد كه او با هستی یگانه شده است... بلكه محور و مركز آن



[ صفحه 93]



وجود گردیده است. دو جوان آفریقایی با زبان خویش با هم پچ پچ می كردند... در همین حال صدای پژواك طبل هایی از دور به گوش می رسید: - او همان كسی است كه در جهان شگفت انگیزش وارد شده است... سكوتی كه چندین ساعت به طول می انجامد! - شنیدم كه یكبار می فرمود: «عبادت به كثرت نماز و روزه نیست، بلكه عبادت فزونی تفكر در امور خداوند عزوجل است.» [2] .

- من هم از او شنیدم كه می فرمود: «سكوت، دروازه ای از دروازه های حكمت و فرزانگی است.» [3] .

- به یاد می آورم روزی در مكه همراه او بودم. یحیی بن خالد برمكی كه صورت خود را با دستمالی پوشانده بود تا او را از گرد و غبار محافظت نماید، از كنار امام گذر می كرد. امام فرمود: این ها نگونبخت و بیچاره اند! آنان نمی دانند كه امسال چه بر سر آنان خواهد آمد! این رخداد پس از وفات پدرش، امام موسی كاظم - رحمت الله علیه - بود... هنوز چند هفته نگذشته بود كه از بغداد خبر رسید برمكیان سرنگون شده اند. ولی سرورم چیزی را گفت كه ما را مات و مبهوت ساخت. - مگر چه فرمود؟



[ صفحه 94]



در حالی كه انگشت سبابه و میانی خویش را به هم چسبانده بود فرمود: - شگفت انگیزتر از آن، من و هارون هستیم... همچون این دو انگشت. -؟! دو ثلث شب سپری شده و درخشش ستارگان شدت یافته بود و سكوتی وحشت آفرین حكمفرما بود و تنها صدای آهسته ی آتش كه در آستانه ی خاموش شدن بود و صدای حشرات شب كه از مزرعه های نزدیك می آمدند، به گوش می رسید. در دل شب آن مرد مدنی كه به سوی پنجاه سالگی گام برمی داشت برخاست و با تمام وجودش... با تمام سلول های بدنش... و تمامی ذرات وجودش رو به سوی آسمان زیور یافته به ستارگان كرد و با فروتنی، آهسته فرمود: «یا من دلنی علی نفسه و ذلل قلبی بتصدیقه، أسألك الامن و الایمان فی الدنیا و الاخره» [4] .

[ای آنكه مرا به سوی خویش رهنمون ساختی و به تصدیق خویش قلبم را رام ساختی، از تو ایمنی و ایمان را در دنیا و آخرت خواستارم.] از دستمال سپید به رنگ پنبه ی خویش مسواكی را بیرون آورد و به آرامی مشغول مسواك زدن شد... و دیری نپایید كه با آبریزی سفالین در دست مشغول وضو گرفتن گردید. همه چیز در خواب عمیقی فرورفته بود... تاریكی همه جا را فراگرفته



[ صفحه 95]



بود، تا اینكه آتش خاموش شد و چیزی جز گدازه هایی برافروخته در زیر خاكستر از آن باقی نماند و انسانی كه به هنگام شدت یافتن درخشش ستارگان بیدار شده بود، تك و تنها بود. علی به سوی خانه ای ایستاد كه ابراهیم بنا نهاده بود و در حالی كه همه ی موجودات در خواب عمیقی فرورفته بودند، به نماز ایستاد. آبشاری از سوره های مكی و مدنی جریان یافت... سوره ی حمد، ملك، دهر، توحید، فلق و ناس. هنگامی كه دستانش را به سمت آسمان ها دراز كرد و در حالی كه ستارگان فرومی افتادند - كلمات دعا همچون جویباری كه به آرامی پیش می رود جاری گردید: «اللهم صل علی محمد و آل محمد... اللهم اهدنا فیمن هدیت و عافنا فیمن عافیت و تولنا فیمن تولیت و بارك لنا فیما أعطیت و قنا شر ما قضیت، فانك تقضی و لا یقضی علیك انه لا یذل من والیت و لا یضر من عادیت، تباركت و تعالیت» [5] .

پروردگارا، ما را به سوی كسانی رهنمون باش كه هدایتشان كرده ای... و به ما عافیت كسانی را ببخش كه عافیتشان بخشیده ای... و از هر كه از او رخ برتابیده ای ما را رویگردان ساز و از آنچه بر همگان ارزانی داشته ای بر ما نیز ببخش و ما را از بدترین قضا و قدر خویش، محفوظ بدار... چرا كه تو حكم می كنی و كسی بر تو حكم نمی راند... كسی كه دوستی تو را برگزیده خوار



[ صفحه 96]



نمی گردد و كسی كه با تو به دشمنی برخاسته به تو زیانی نمی رساند... و تو بلند مرتبه و والایی. صدایش حزین، بریده بریده و لرزان بود... او طلب فروباریدن باران رحمت الهی را برای گناهكارانی می كرد كه در دریای بی كران زندگی خود را فراموش كرده اند و راه خویش را گم نموده اند و نمی دانند كه از كجا آمده اند و به كجا رهسپارند؟



[ صفحه 97]




[1] الكافي، ج 2، ص 368.

[2] تفسيرالميزان، ج 8، ص 389.

[3] الكافي، ج 2، ص 124.

[4] الكافي، ج 2، ص 579.

[5] بحارالانوار، ج 12، ص 27.